در بیابانی به وسعت دنیا، سرگردان
در دل شنهای روان
در میان خارزاری بی پایان
در پی آب حیاتی هستم
در پی راه نجاتی هستم
که مرا دور سازد از دنیای شما شهری ها
از شمایی که به خود برچسب تمدّن زده اید...
همچنان می تازم بر سر هر کوهی
چشم میدوزم به سرای دوری
که در آن درّهء تاریک و عمیق
در میان آن همه کوه ستیغ
دست بر شنزار ملامت زده است
با خودم می گویم
که در این کلبهء ویرانه مگر شخصی هست؟
تا به امیّد پذیرایی گرم سخنش
قدمی بر سر فردای دگر بگذارم
باز با خود می گویم
که به سویی رفتن
بهتر است از تب و تاب ماندن
از نوک قله به زیر افتادم
تا به مطلوب رسم...
در میان آن همه گرما و عطش
نفس سردی گفت:
"از برای چه چنین حیرانی؟ صبر کن. لحظه ای ثانیه ای"!
با خودم میگویم صبر کردن را چه سود؟
اندر این ظلمت و خاموشی تنهایی من
اندر این جهل و فراموشی شبهای کهن
من اگر نشتابم
کس چه داند، شاید....
راستی!!!
به شما خواهم گفت که منظور من از کوه بلند
هر فرازی از این زندگی پر ثمر است
و فرودش که همان شنزار و نمکزار تهی ست،
همه با هم هستند.
و آن کلبه که در درّه اسیر است،
همه امیّد من از زندگی دور و دارزی ست که می پندارم.
حال از خود میپرسم:
که "در این کلبه کسی هست که در بگشاید"؟؟؟