از مجموعه داستانهای کوتاه دوران کودکانه من_ محیط زیست
دستکش هایش را پوشید و چراغ قوه اش را از کنار جیب شلوارش بیرون آورد و درحالی که آه سردی کشید از کنار فانوس دریایی به سوی ساحل قدم برداشت. طبق عادت هر روز با تاریک شدن هوا و بیرون رفتن مسافران از تفریحگاه ساحلی، کار او تازه آغاز می شد. دیدن این همه زباله در چنین ساحل آرام و زیبایی واقعا برایش عجیب می نمود، حتی عجیبتر از عجایب هفت گانه دنیا. همانطور که زیر لب به این موجودات آدم نمای بی قید و فکر دشنام می داد، خم شد و زباله ها را یکی یکی از روی زمین برداشت. همچنان مشغول کار همیشگی بود که صدایی توجهش را جلب کرد. دستش را بلند کرد و به کنار گوشش چسباند و درحالی که چشمانش را ریز کرده بود به جهت صدا دقت می کرد. آری از کنار صخره بود. با خودش گفت: "این سگ زبان بسته به صدتای این موجودات آدم نمای بی قید و فکر می ارزد" و گام هایش را بلندتر کرد و با سرعت خود را به منبع صدارساند. نور چراغ قوه را کمی این طرف و آن طرف کرد و فریاد زد: "نه اینکه سگ نیست، این یک... " و قبل از آنکه اتفاقی بیفتد دستانش را در میان دستان موجودی کوچک و سبز رنگ با چشمان سیاه درشت و کشیده یافت. ترس و تردید وجودش را فراگرفته بود که موجود کوچک سبز رنگ دستش را به سوی انتهای آسمان بالا برد و شکسته شکسته گفت: "آق.. قا ...نگ ..گاه ...کن ..نید... آن..جا ...مر.. ریخ... است ...سی.. یا.. ره.. ی... ما... ما... گم.. مان...کر..دیم ... زم ..مین... به ..تر... از ...مر ..ریخ... است... ام... ما..."
مرد که در سراسر عمرش تاکنون جز زباله های انبوه، نبرد حیوانات و کودکان فقیر بر سر پسماند غذاها و بیماری های نادر حاصل از این زباله های تولید بشر چیزی ندیده بود، برای رسیدن به چنین مکان زیبایی بی اختیار شروع به دویدن کرد و ناگهان صدایی برخاست که جز آن موجود سبز کوچک کسی نشنید؛ صدای سقوط مرد از روی صخره ها به درون دریای بی انتها.
صبح روز بعد، مسافران بی آنکه از اتفاقات رخ داده باخبر شوند، طبق عادت همیشگی خود زباله هایشان را کنار ساحل رها کردند، اما دیگر هیچ انسانی برای جمع کردن زباله های کنار ساحل بر روی زمین باقی نمانده بود.
- ۹۷/۰۹/۱۹